شعر

شعر نو عاشقانه دلتنگی برای یار [ 60 شعر قشنگ معاصر درباره دلتنگ شدن ]

در این بخش از سایت ادبی و هنری هم نگاران شعر نو عاشقانه دلتنگی را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. پس اگر شما دوستان به اشعار نو دلتنگی و دورری از یار علاقه دارید، در ادامه با سایت ادبی هم نگاران همراه شوید.

شعر نو عاشقانه دلتنگی و دوری از یار

نگاه کن

چگونه شاخه های غرورم با عبور طوفانی تو شکسته می شود،

من هنوز دلگیرم،

چه دنیای سیاهی ست وقتی آدم هایش جای کلاغ را می گیرند،

دنیا هم ناچارست خود را لابه لای سیاهی شان استتار کند!

ولی تو نباید دلگیر باشی،

دلتنگی سهم نگاه مه آلود ماه است

نه قناری خوش آوازی چون تو …

هیچ کس تو را نشناخت

لااقل به اندازه ی من،

اگر می دانستند رد پای که را نشانه می روم

و هر شب خوابم را به بی خوابی می کشانم

نامه نه،

از تو کتاب می نوشتند

و عکس تو را بر در و دیوار خاطرشان قاب می کردند

ولی حیف آن ها آن قدر کوچک اند

که بزرگی تو را در نمی یابند!

تو کجا و دنیای پریشان کلاغ های سیاه کجا؟

همان بهتر که درگیر حادثه ای شوم بمانند

وقتی رویای بارانی نگاهت را نمی فهمند …

چون تو کجای دنیا پیدا می شود؟؟

از تو حتی نمی شود بت ساخت

و پرستش کرد

چه برسد به آدمی که روح دارد

و نفس می کشد.

چقدر دوری فرشته ی لحظه های دلتنگی من!

در مقابل هیچ کس جز تو نمی توان آزار دید

و سکوت کرد،

مرد

و زندگی کرد…

از تو چه بنویسم وقتی قله های باورم تسخیر رویای نابت می شوند،

شاهزاده ی رویایی قصر افکار من

برگرد

این کوچه را بدون عبور طوفانی تو نمی خواهم،

کدامین کوچه های شهر را برای یافتن رد پایت بگردم

که زیر و رو کردن کوچه ها دیوانگی محض است

وقتی فرشته از خود رد پایی نمی گذارد…

شعر خاص دلتنگی معاصر و نو

دلتنگی ام بهانه ی عشق است ، ماه منشعرم همه ترانه ی عشق است ، ماه من

آغوش گرم تو در اندیشه ی من استاین بازهم نشانه ی عشق است ، ماه من

عطر تن تو به آتش کشیده روح و جانبوی خوش گلخانه ی عشق است ، ماه من

آرامشی ز دو چشمت القا شود به منچشمان تو آئینه ی عشق است ، ماه من

اینکه بدون عشق تو اندوه می خورمحرفی در آستانه ی عشق است ، ماه من

گر خواهشم کنار تو مردن شده بدان !یک ادعای تازه ی عشق است ، ماه من

امشب برای شادی قلبم بیا عزیزانفاس تو افسانه ی عشق است ، ماه من

آه ی درون سینه ی وامانده ام شدیراهی که خود میانه ی عشق است ، ماه من

دیگر زمان گذشته و شعرم گزاف شدتنها همین نشانه ی عشق است ، ماه من

دلتنگ بوسه و آغوش گرم تو شده امدلتنگی ام بهانه ی عشق است ، ماه من

خواستم بغض کنم دل نگرانم باشددست ِ افتاده به دور چمدانم باشد

به تماشای وی از دور قناعت کردمدیدن هر قدمش یک ضربانم باشد

تا ته جاده پائیز دویدم سمتشکه در این سردی بهمن نگرانم باشد

قسمت این بود که دلتنگی من کوه شودشاهد کاستی و ضعف ِ زبانم باشد

یار من کوه غرور است ولیکن اماپاک و بی حقه ترین خلق جهانم باشد

حسرت دیدن رویش غم هر روزه ی منغافلم!یک نگهش قاتل جانم باشد

لب لعلش به لبم گر برساند روزیمایه ی شور و شعف یا هیجانم باشد

غزلم پر شده از خواهش دیدار رخشقسمت این بود که در حد توانم باشد

چند کبریت ته قوطی عمرم ماندهکاش تا دست به بعدی برسانم…باشد…

گرم آغوش تو بودن همه اش رویا شدعمر من حسرت دیروز وغم فردا شد

گرچه از عشق تو لبریز شدم زیبا جاندل چرا راضی پیمودن این صحرا شد؟

ای پریزاد ِ دل آرام ! کجایی بانو ؟تو نبودی به دلم معرکه ای بر پا شد

همه در نزد تو دل سنگ ولی من دلتنگطعم لبهای تو آمد به سرم غوغا شد

گرچه امروز ندیدم و نبینم روی اتمرگ هم چاره ی دلتنگی ِ این لب ها شد

قلبم از کار بیافتد تو دلت میگیرد ؟خب کمی سوی دلم باش ببین تنها شد

دلِ من مثل بادبادکهاپُرشده ازهوای دلتنگیمیروَم تا به آسمان خیالتا رَسَم به ورای دلتنگیتا که آنجا ببینم آیاهستبهرِاین دل دوای دلتنگیمیرسدبگوش ازهمه جادوُرونزدیک صدای دلتنگیکاش میشد درون این دنیامرهمی بود برای دلتنگینیست برلبم چرا هرگزنغمه ای جز نوای دلتنگیدل اگریاری ام کند گیرمیار دیگر بجای دلتنگیناله ها میکنم به درگاهشبشنود تا خدای دلتنگیبرهاند دلِ همه عشاقخودِ او از بلای دلتنگیخانه ای دارم ازخودم انگارساکنم در سرای دلتنگیهمه آرزوی من این استمرگِ آنی برای دلتنگیپای بسته ام دراین زندانسرنَهَم برکجای دلتنگی؟این سخن گفتم ازدلِ تنگمبا تو ای “آشنای” دلتنگی…پژند.

دلتنگیکسی از من چه می داند، از این شب های دلتنگی؟چه می داند کسی مُردم از این تب های دلتنگی؟

چه می داند که مصلوبم به صحرای پریشانی؟چه می داند که منسوبم به منصب های دلتنگی؟

به اینکه ساعتی دیگر رَوَم در جمع هم‏کیشانگمانم می شوم شاگرد مکتب های دلتنگی

ولی استاد ما گوئی که عشق کاذبی داردمزیّن کرده درسش را به غبغب های دلتنگی

بیاور اسب رؤیا را و خورجین پُر کن از بوسهکه زین کرده و بنشستم به مرکب های دلتنگی

بنوشانم گواراتر… نه با لبخند مصنوعیکمی مشروب قالب کن به این لب های دلتنگی

تماماً دم زنند از دین و اینکه ما مسلمانیمولی من مفتخر هستم به مذهب های دلتنگی

به دامانم هزاران ارغوان دارم که پژمردهبه مریم ها بپیوندید و کوکب های دلتنگی

گمانم شعر می خواهد مخاطب را ببوسد تاغزل دلچسب و آغشته به مطلب های دلتنگی

ولی شاعر… برید از عشق و این احساس تکراریو می نالد، از این منصب و منسب های دلتنگی

مریم سهرابی

اشعار نو احساسی عاشقانه زیبا

همه جا هست،در کنار من است،اما نه در قلب من است دلتنگی.با غروب خورشید به دلم سرازیر می شود دلتنگی،با رسیدن شب قلبم پر می شود از دلتنگی،لحظه های شب بیداری، تاریکی و تنهایی به دلم چنگ می زند دلتنگی.چشم هایم بیشتر از قلبم سرشار از دلتنگیست.چشم هایم را که می بندم خوابهایم پر از دلتنگیست.نفسم دلتنگیست.دلتنگم اما نه آنگونه که هر کسی می شناسد دلتنگی را،بند بند وجودم دلتنگ است.سخت دلتنگم و چه بی رحم است آسمان که ماه را پشت ابرهای تیره ی دلتنگی پنهان کرده است.آسمان شبم دلتنگ، چشم هایم دلتنگ، دلم دلتنگ، چه شبی است امشب، شب دلتنگیست.نگاه هایم تک تک ثانیه های روز را در انتظار کاویده اند و چشم هایم با هر نم نم باران باریده اند.چشم های خسته ام خواب می خواهد اما دریغ… .قلبم در این شب دلتنگی، دلتنگی را به آغوش کشیده است.ای کاش می شد دلتنگی را هم جایی به عمد جا گذاشت و رد شد.ای کاش می شد دلتنگی را هم با قرص خوابی خواب کرد.دلم دلتنگ است و بهانه می گیرد و با هر ساز کوکی هم ناکوک می نوازد،دلم بی اندازه دلتنگ است و کاش برای دلتنگی هم پیمانه ای بود.

بعضی دلتنگی ها را باید گریه کرد تا تمام شوند…

بعضی دلتنگی ها را باید سکوت کرد تا آرام شوند…

بعضی دلتنگی ها را باید راه افتاد تو خیابان تا پشت سر گذاشته شوند…

بعضی دلتنگی ها را باید فقط شعر کرد…

بعضی دلتنگی ها را باید فقط با نگاه مادر باز کرد…

بعضی دلتنگی ها را باید فقط دلتنگی کرد…

دلتنگی را نباید گفت

نباید فریاد زد

نباید همه بفهمند

دلتنگی را فقط باید میان سجاده و اشک به خدا سپرد…

هوای دل پریشان است در باران دلتنگیکنارم نیستی می ترسم از زندان دلتنگی

بغل میگیرمت در کوچه ی خواب و خیالاتمبه خود می آیم و سیلی شده طغیان دلتنگی

نگاهم کن که می پوشم لباس نای و نی ها راصدایم را شنو ، بی شکوه ، بی عنوان دلتنگی

جهان دربسترم خواب وخزان بی برگ می باردخدایی کن برایم عشق ، ای آبان دلتنگی

پرستو شرّه کرد از من از این احوال خشکیدهازاین بازار سردی که شده ،دکّان دلتنگی

کنار سفره ی چشمت کمی احساس جاری کنکه بی احساس میمیرم سر تاوان دلتنگی

بیا و مرهم قلب پریشان و نگاهم باشبیا که طعم آغوشت شود درمان دلتنگی

فراهم کن برایم بستری ازعشق تا فرداتو باشی و من و یک بوسه با پایان دلتنگی!

چه‌ رونق دارد از بی همدلی بازار دلتنگیکه یک ذرّه نمی‌گردد کم از ‌ مقدار دلتنگی

چه رازی بر ضمیر پر تلاشم سایه‌ افکندهکه گاهی در نیاوردم سر از اسرار دلتنگی

مگو از ارگ‌‌ِ تاریخی‌ که‌بعد ازسالهاپیداستبه روی خشت خشت بم هنوز آثار دلتنگی

غروب جمعه میگفتی که آن‌‌ نادیده بازآیددل آدینه پُر باشد پُر از اخبار دلتنگی

هزارویک شب‌ِغصه‌ غلط‌ کردم که میگفتمبه پایان‌ میرسد این‌ قصّه‌ی کشدار‌‌ دلتنگی

اگرچه‌ بقچه‌ ی نانم به دست دزد ها افتادولی از شرم ناداری پر است انبار دلتنگی

خبر داری منِ تنها‌ هزاران درد دل دارمپشیمانم نکن وقتی‌ کنم اظهار دلتنگی

یقین‌دارم عسل‌ بانوکه‌درعمرت به‌ مِثل‌ منندادی تکیه ات را بر در و دیوار دلتنگی

شعر نو پر احساسی زیبا

شعری که نوشته شده ست به نام دلتنگیبا خود می کِشدَم آرام به کام دلتنگی

چه شده ست مرا که اینسان به یکبارههمچون آهویی افتاده ام به دام دلتنگی؟

به سمند سرکش و مغرور من – به دلم –چه رفته ست کاین چنین گشته رام دلتنگی؟

حس غریبی ست،آری،‌ هوای گریه دارم باز

افسوس!که اشکم شده است حرام دلتنگی

گفتم: «می برد تشنگی ام را»، ولی افزودشرابی که نوشیده ام من ز جام دلتنگی

دلم هنوز هوای تو دارد، ولی تا «تو»که می برد!؟ به جز این خیال خام دلتنگی

شاعر! اوج نمی گیرد، این چنین غزل، هرگزغیر از این چه توقعی ست ز اوهام دلتنگی!!

کجایی که خیالاتت،مرا بر خوان دلتنگینشانده بی کمی قاتق،کنار نان دلتنگیمن این سو پشت میز آن سو،یکی از عکسهای توخیالت میزبان و من،شدم مهمان دلتنگیچه میز ساده ای داریم!وسطهایش ولی با ذوقگرفته جای یکدسته،گل از گلدان دلتنگیمواد لازم شامت،دل من بود بر آتشخوراک ویژه ای پختی!دلی بریان دلتنگیتو زحمت میکشی هر شب که باشی میزبانی خوبولی این هم نخواهد بود،کمی جبران دلتنگیگذشته کار از کارم،به فکر دردهایم باشعلاجم کن اگر داری،دوا درمان دلتنگیبهاری میشوم اما،همین که هست،رویایتو راضی میکند من را،به یک باران دلتنگی

غروب… ساعت شش، انتظارِ دلتنگینشسته بود زنی از تبارِ دلتنگی

دلش دَوام نیاورد آسمان باشدو رفت با غزلی از غُبارِ دلتنگی

ببین که فرصت مُردن نداشت حتی زن!میانِ ثانیه ها و مزارِ دلتنگی

دلش نخواست بگوید: که دوستت دارماگرچه بود زبانش، دچارِ دلتنگی

نگاه کرد به مرد و تنش که عریان بودشکُفت خاطره ها در بهارِ دلتنگی

و مرد خواست بگوید که ناگهان برخاستلَبالَب از هیجان و فِشارِ دلتنگی

سکوت بود و صدایی به گوش می آمدصدای هِق هِق مردی، کنارِ دلتنگی

امیروحیدی

دلتنگی همانند دردیست که درمان ندارد.دلتنگی همانند شمعیست که میسوزد و یاری ندارد.دلتنگی سخت ترین لحظات زندگیست که پایانی ندارددلتنگی مانند تنیست که سر ندارد.دلتنگی مانند عشقیست که لیلی ندارد.دلتنگی مانند لحظه ایست که فرمواشی ندارد.دلتنگی مانند چَشمیست که به انتظار نشست و معشوق نیامد.دلتنگی مانند لبخندی سردو مصنوعیست که همدم ندارد.

دلتنگی حس و حال مبهمی ستدلتنگی واژه ی لا مذهبی ستمی فشارَد قلب و جانت را به همداد و فریاد دلت شنیدنی ستدلتنگی مرزِ یک دیوانگی ستناله های خفته ی بی چارگی ستبستنِ درهای امید و خیالتک و تنها ماندنت هم دیدنی ستدلتنگی سوختنِ پروانگی ستدر درونِ پیله ی آوارگی ستدلتنگی یک جهان دلواپسی ست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا